( * * کومه مهر* * )

فریاد در سکوت - دل نوشته ها - نیایش

( * * کومه مهر* * )

فریاد در سکوت - دل نوشته ها - نیایش

دیگر صدایت را می شناسم


هرروز، همیشه ، در پستوی نهان خانه دلم زمزمه هایی را که سراسر وجودم را می لرزاند و همه چیز را بار ها و بارها تکرار می کند:

بنده من لذت ببر، از همه کس و همه چیز من دنیا را با همه تعلقاتش با عشق از بهر تو آفریدم زمانیکه هر آنچه روی زمین بود خلق می کردم تنها به امید لمس کردن آن با دستان تو بود که زیباترین ها به وجود آمد و تو، این بار نوبت توست تا هر آنچه را که من برای تو با عشق آفریدم در قلبت جای دهی.

فردا از تو خواهم پرسید، لحظه شکفتن آن گل روی آن تپه، نزدیک غروب را چگونه دیدی؟

عطرش همه مشامت را پر کرد؟

آن زمانی که با تمام وجود زیباییش را می بلعیدی به که می اندیشیدی؟

آیا آن کس من بودم؟ من به اندیشیدن تو نیازی ندارم! اما اگر تو به من می اندیشیدی یعنی همه چیز داشتی.

بنده من آن صدای زیبا را هنگام سحر چگونه شنیدی آیا گوش نواز نبود آیا جان دلت را از احساس پر نکرد؟ آیا آن زمان هرگز نخواستی که بیدار شوی و از من بابت این همه زیبایی تشکر کنی؟

من به تشکر تو نیازی ندارم اما اگر تو از من تشکر می کردی دلت آرام می گرفت.

بنده من دانه های برف را چگونه دیدی؟ من تک تک آنها را با علاقه به تو و اندیشیدن به تو خلق کردم هر کدام شکلی داشت و در تمام آنها عکس خود را نهادم.

آیا عکس من را در آنها دیده ای؟

من به دیدن تو نیازی ندارم اما اگر تو مرا در آنها می دیدی دیدگانت روشن و پر نور می شد.

بنده من آواز آن چکاوک زیر آن درخت چنار آن زمان که زیر جوی بودی و تمام فکرت به خوردن آب از حوضچه اکنون مشغول بود تو را سحر نکرد؟

آیا صدای من را که با مهارت تمام در پس صدای آن چکاوک پنهان کرده بودم شنیدی؟

من به شنیدن تو نیازی ندارم اما اگر آن را می شنیدی نوازش گوشهایت و آرامش قلبت دیگر تو را از نیاز به هر موسیقی ای بی نیاز می کرد.

بنده من زمانیکه برایت از بهشت بهترین خوراکی ها را فرستادم زمانیکه بوی سیب تو را مست کرد یا آن بهار نارنج تو را از خود بی خود، آیا یادی از من کردی؟ آیا نام مرا به زبان آوردی؟

من به یاد تو نیازی ندارم اما اگر این کار را می کردی لذت هر آنچه که در تو بود را صد چندان می کردم.

بنده من دنیا را چگونه دیدی؟ آیا از هر آنچه که من ذره ذره به عشق تو ساخته بودم لذت بردی آیا در آن زمان که همه چیز برای لذت بردن تو فراهم بود احساست آمیخته با عشق به من نبود؟

من به عشق تو نیازی ندارم اما اگر به من عشق می ورزیدی تو را از همه عشق های دروغین این عالم خلاص می کردم.

بنده من نیازی ندارم که جواب سؤالهایم را بدهی!

من خود همه چیز را می دانم می دانم تو که بودی؟ چه کردی؟ چه شنیدی؟

چه دیدی؟

بهشتت را همان جا ساخته بودم در همان دنیایی که تو بی توجه به آن به غفلت گذراندی مگر نه اینکه شنیده بودی همه لذت ها در بهشت صد چندان خواهد شد اگر لحظه ای هم مرا یاد می کردی بهشت از آن تو بود چون لذت هایت صد ها برابر می شد!

و من آن زمان چه جوابی دارم به تو معبود سراسر معشوقم بگویم؟

آیا آن زمان خواهم گفت: محبوب من فرصتی ده تا باز گردم و همه چیز را از نو با دل ببینم، با دل بشنوم، با دل ببویم و با دل بنوشم؟

آیا آن زمان خواهم گفت مرا ببخش که چشم هایم را بسته بودم و زیبایی آن گل را ندیدم!!

آیا آن زمان خواهم گفت من، بنده تو همه چیز را از خودم دریغ کردم ؟!!

معبود من حال که هستم و حال که بیدارم کردی همه چیز را با یاد تو خواهم بلعید از همه چیز لذت خواهم برد برفی را که به عشق من فرستادی با تمام وجودخواهم پذیرفت و هرگز به خاطر سرد بودن هوا خود را از لذت دیدن عکست محروم نخواهم کرد.

معبود من همه چیز را دوباره به من باز گردان حال که هستم و فرصت جبران دارم بهشت را از آن خود خواهم کرد !!

یاریم کن

یاریم کن.

 

حرفهای عاشقانه باخدا

دریایم !!

امروز هوای دلم ابری بود

صدایش نمودم

خدایا می دانی چند وقت است زیر باران نرفته ام ...

می دانی چه مدت است که دل به قطرات پاکش نسپرده ام...

می شنوی؟!!

صدای رعد است ...

صدای قطرات باران است...

نمی دانم چرا هوای دلم قصد باریدن دارد ...

نمی دانم چگونه ضربان های ناآرام دلم را آرام کنم ...

خدایا نمی دانم چگونه است که آسودگی را نمی شناسم...

به یاد او می افتم که التماس می کرد تنهایش مگذارم ...

اما نمی دانم چگونه است که زندگی بر من از سر تسلیم در می گشاید ...

خدایا !!

تو را به بزرگیت سوگند

مرا محتاج غیر خود قرار مده ...

دریا !!!

تو برای من همه چیز هستی ....

نمی دانم چرا این روزها دلم هوای حرم کرده ...

دلم لک زده برای خلوت خودم در کنج حرم ...

دلم تنگ است برای ذره ای حرف زدن ...

ای کاش صدایم را پاسخ می گفتی...

این روزها بر من چه سخت می گذرد...

خدایا تسلیمم به اراده ی تو ...

صدایم را پاسخ گو...

صدایم را پاسخ گو...

گویند روزنه ای است بر قلب انسان که شیطان را نفوذ است بر آن

و زمانی که شیطان بر قلب آدمی نفوذ پیدا کند نا امیدی را صاحبش می کند...

خدایا !!

می خوانمت زیرا که گفتی خواندن نام تو بر هردردی درمان است ...

مرا اسیر شیطان نا امیدی مگردان .!!!!

دوستت دارم

 

 

 

گفتگو با خدا

شعری از تاگور

 

 

در رویاهایم دیدم که با خدا گفت و گو می کنم. خدا پرسید:پس تو می خواهی با من گفت و گو کنی؟من در پاسخش گفتم:اگر وقت دارید.خدا خندید و گفت: وقت من بی نهایت است.

در ذهنت چیست که می خواهی از من بپرسی؟پرسیدم:چه چیز بشر شما را سخت متعجب می سازد؟خدا پاسخ داد:کودکی شان.اینکه آنها از کودکی شان خسته می شوند،عجله دارند که بزرگ شوند. و بعد دوباره پس از مدت ها ، آرزو می کنند که کودک باشند ... اینکه آنها سلامتی خود را از دست می دهند تا پول به دست آورند و بعد پولشان را از دست می دهند تا دوباره سلامتی خود را به دست آورند.اینکه با اضطراب به آینده می نگرند و حال را فراموش کرده اند و بنا بر این نه در حال زندگی می کنند و نه در آینده.

اینکه که آنها به گونه ای زندگی می کنند که گوئی هرگز نمی میرند و به گونه ای می میرند که گوئی هرگز زندگی نکرده اند.دستهای خدا دستانم را گرفت برای مدتی سکوت کردیم و من دوباره پرسیدم به عنوان یک پدر می خواهی کدام درس های زندگی را فرزندانت بیاموزند؟ او گفت: بیاموزند که آنها نمی توانند کسی را وادار کنند که عاشقشان باشد ، همه کاری که می توانند انجام دهند این است که اجازه دهند خودشان دوست داشته باشند.

بیاموزند که درست نیست خودشان را با دیگران مقایسه کنند ،بیاموزند که فقط چند ثانیه طول می کشد تا زخم های عمیقی در دل آنان که دوستشان داریم ایجاد کنیم اما سالها طول می کشد تا آن زخم ها را التیام بخشیم.بیاموزند ثروتمند کسی نیست که بیشترین ها را دارد ، بلکه کسی است که به کمترین ها نیاز دارد.بیاموزند که آدمهایی هستند که آنها را دوست دارند فقط نمی دانند که چگونه احساساتشان را نشان دهند، بیاموزند که دو نفر می توانند با هم به یک نقطه نگاه کنند و آن را متفاوت ببینند.

بیاموزند که کافی نیست فقط آنها دیگران را ببخشند،بلکه آنها باید خود را نیز ببخشند.من با خضوع گفتم:از شما به خاطر این گفت و گو متشکرم آیا چیز دیگری هست که دوست دارید فرزندانتان بدانند؟ خداوند لبخند زد و گفت : فقط اینکه بدانند من اینجا هستم،همیشه.

از : رابیندرانات تاگور