تقدیر
آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا
بیوفا حالا که من افتادهام از پا چرا
نوشداروئی و بعد از مرگ سهراب آمدی
سنگدل این زودتر میخواستی حالا چرا
عمر ما را مهلت امروز و فردای تو نیست
من که یک امروز مهمان توام فردا چرا
نازنینا ما به ناز تو جوانی دادهایم
دیگر اکنون با جوانان نازکن با ما چرا
وه که با این عمرهای کوته بیاعتبار
اینهمه غافل شدن از چون منی شیدا چرا
شور فرهادم بپرسش سر به زیر افکنده بود
ای لب شیرین جواب تلخ سربالا چرا
ای شب هجران که یک دم در تو چشم من نخفت
اینقدر با بخت خواب آلود من لالا چرا
آسمان چون جمع مشتاقان پریشان میکند
در شگفتم من نمیپاشد زهم دنیا چرا
در خزان هجر گل ای بلبل طبع حزین
خامشی شرط وفاداری بود غوغا چرا
شهریارا بیحبیب خود نمیکردی سفر
این سفر راه قیامت میروی تنها چرا
همه می پرسند
چیست در زمزمه ی مبهم آب
چیست در همهمه ی دلکش برگ
چیست در بازی این ابر سپید
روی این آبی آرام بلند
که تو را می برد این گونه به ژرفای خیال
چیست در خلوت خاموش کبوترها
چیست در کوشش بی حاصل موج
چیست در خنده ی جام
که تو چندین ساعت
مات و مبهوت به آن می نگری
نه به ابر, نه به آب, نه به برگ
نه به این آبی آرام بلند
نه به این خلوت خاموش کبوتر ها
نه به این آتش سوزنده که لغزیده به جام
من به این جمله نمی اندیشم
من مناجات درختان را هنگام سحر
رقص عطر گل یخ را با باد
نفس پاک شقایق را در سینه ی کوه
صحبت چلچله ها را با صبح
نبض پاینده ی هستی را در گندم زار
گردش رنگ و طراوت را در گونه ی گل
همه را می شنوم, می بینم
من به این جمله نمی اندیشم
به تو می اندیشم
ای سرا پا همه خوبی
تک و تنها به تو می اندیشم
همه وقت, همه جا
من به هر حال که باشم به تو می اندیشم
تو بدان این را, تنها تو بدان
تو بیا, تو بمان با من, تنها تو بمان
جای مهتاب به تاریکی شب ها تو بتاب
من فدای تو, به جای همه ی گل ها تو بخند
اینک این من که به پای تو افتادم باز
ریسمانی کن از آن موی دراز
تو بگیر, تو ببند, تو بخواه
پاسخ چلچله ها را تو بگو
قصه ی ابر هوا را تو بخوان
تو بمان با من, تنها تو بمان
در رگ ساغر هستی تو بجوش
من همین یک نفس از جرعه ی جانم باقیست
آخرین جرعه ی این جام تهی را تو بنوش