( * * کومه مهر* * )

فریاد در سکوت - دل نوشته ها - نیایش

( * * کومه مهر* * )

فریاد در سکوت - دل نوشته ها - نیایش

حرفهای خدا

 
اشک های خدا
 
 
روزی عارفی از خداوند پرسید:چرا انسان میمیرد؟چرا او را آفریدی؟؟و اصلا چرا در زمین قرارش دادی؟؟چرا نزد خودت نماند؟؟؟ و خداوند گفت: من انسان را آفریدم و عاشق او شدم!!او را در زمین قرار دادم تا ببینم چه کسی معنای عشق را می داند؟و ببینم چه کسی در امتحان عشق به من پیروز است؟او درین خواب کوتاه غوطه ور است!و من تحمل دوری معشوقم را ندارم! و او باید به سوی عاشق خود بازگردد! و ناگهان اشک های خدا جاری شد! عارف پرسید خداوندا چه شده است؟ خدا با اشک پاسخ داد:من معشوقه ام را دوست دارم و هرچه که او بخواهد برایش مهیا میکنم!!آنهایی که بیشتر دوست دارم بیشتر امتحان میکنم......و مشکلات آن ها را به مو می رسانم ولی پاره نمی کنم!برای آنکه آنان همیشه بنده ی من باشند!! و اشک میریزم به خاطر کسانی که از من روی گردان می شوند!! و نام اشک های من باران است! هنگامی که اشک میریزم دلشکسته از یکی از بندگانم دور میشوم!چون او به شیطان پیوسته است! سالیان سال است که باران می بارد و سالیان سال است که خدا می گرید!! و هر بار که باران می بارد او دلش از یکی از بندگانش میشکند!و خدا عجب دل شکسته ای است!
 
 
 
 
مرد و آرایشگر
 
 
روزی مردی برای کوتاه کردن موهایش به آرایشگاهی رفت!در آرایشگاه بحثی بین او و آرایشگر پیش آمد آرایشگر می گفت:خدایی وجود ندارد!! اگر خدایی بود این همه فقر،بدبختی ظلم و اختلاف طبقاتی وجود نداشت!این همه انسان گرسنه روی زمین نبود!!هیچ کس بر دیگری ظلم نمی کرد و زمین را کثافت و بد بختی پر نکرده بود!! در تمام مدت بحث مرد به حرف های آرایشگر گوش میداد و حرفی نمی زد!! آرایشگر مدام از خدا می نالید و صریحا اعتقاد داشت خدایی وجود ندارد! پس از آنکه اصلاح موی مرد تمام شد او از آرایشگر خداحافظی کرد و بیرون آمد!!تمام طول راه را به حرف های آرایشگر فکر می کرد!! نا گهان سرش را بلند کرد!مردمی را دید که موهای نامرتبی دارند!عده ای از انها موهای کثیف و ژولیده ای داشتند و عده ای هم موهای مرتب و تمیزی دارند! ناگهان فکری به ذهنش رسید !با عجله به سمت آرایشگاه رفت!رو به آرایشگر کرد و با صراحت گفت: هی چ آرایشگری در دنیا وجود ندارد!آرایشگر گفت:چرا وجود دارد،من آرایشگرم! من وجود دارم! مرد گفت:نه!!تو وجود نداری!اگر آرایشگری وجود داشت موهای مردم این قدر ژولیده و نا مرتب نبود! آرایشگر با عصبانیت گفت :من وجود دارم اما مردم خودشان نزد من نمی آیند تا موها یشان مرتب شود! مرد گفت:: خدا هم وجود دارد مردم خودشان پیش خدا نمی روند تا مشکلاتشان حل شود! و آراییشگر سکوت کرد!
 
 
 
  
 
جای پای خدا
 
 
شنیدم یه نفر خواب دیده بوده که داره با خدا توی ساحل راه میره! گویی طی کردن مسیر استعاره ای از طی کردن مسیر زندگیش بوده!لحظه ای که می گذره پشت سرش رو نگاه می کنه !می بینه که فقط جای پای یه نفر روی ساحل مونده!رو می کنه به خدا و می گه :چرا در مواقع مشکلات منو تنها گذاشتی؟؟و خدا صبورانه پاسخ میده: اون لحظاتی که فقط یه جای پا روی ساحل بوده،من تحمل سختی کشیدن تو رو نداشتم پس تورو روی شونه هام حملت کردم! و آن فرد هم شرمنده میشه!
 
 
 
طناب
 
 
مردی عزم خودش را جزم کرد تا پس از چندین سال به فتح یکی از مرتفع ترین کوه ها دست پیدا کند! او علی رقم مخالفت های دوستان و اشنایان مبنی بر کشته شدن یا مجروح شدن خودش (به خاطر ابری بودن هوا)،برای رسیدن به هدف خود تلاش می کرد!!پس از دو هفته او بار سفر پر خطر خود را بست و راهی شد! وقتی به کوه رسید شروع به بالا رفتن از آن کرد!به اواسط کوه که رسید باد شدیدی شروع به وزیدن کرد!او باز هم تسلیم نشد و به راه خود ادامه داد!و تا انجا پیش رفت که تا فتح کوه چیزی باقی نمانده بود!ناگهان طوفان عجیبی شروع به وزیدن کرد!پای مرد لیز خورد و از بالای کوه به پایین سقوط کرد،هنوز طناب در دستانش بود و از کوه اویزان بود! در همان لحظه با شکایت به خدا گفت:مگر نمی گویی خدایی؟مگر نمی گویی هرچه بندگان بخواهند می دهی؟مگر نمی گویی قدرت داری؟؟پس مرا نجات بده از سقوط کردن! در همان هنگام نوری از بی نهایت به صورت او تابید و صدایی دل انگیز گفت:طناب را رها کن!مرد که از ترس حتی پایین را هم نگاه نمی کرد گفت:گفتم مرا نجات بده نه اینکه به کشتن بده! و صدا دوباره گفت:طناب را رها کن! مرد محکم تر از قبل طناب را چسبید و گفت تو دروغ گویی!صدا دوباره گفت:همانا ما می دانیم و تو نمی دانی! مرد فریاد کشید اگر طناب را رها کنم میمیرم! و به همان صورت طناب را در دستانش نگاه داشت! فردا صبح هلی کوپتر های امداد جسد مردی را که طناب در دست و از کوه آویزان،یخ زده بود در حالی که فقط 3 متر با زمین فاصله داشت یافتند

دیگر صدایت را می شناسم


هرروز، همیشه ، در پستوی نهان خانه دلم زمزمه هایی را که سراسر وجودم را می لرزاند و همه چیز را بار ها و بارها تکرار می کند:

بنده من لذت ببر، از همه کس و همه چیز من دنیا را با همه تعلقاتش با عشق از بهر تو آفریدم زمانیکه هر آنچه روی زمین بود خلق می کردم تنها به امید لمس کردن آن با دستان تو بود که زیباترین ها به وجود آمد و تو، این بار نوبت توست تا هر آنچه را که من برای تو با عشق آفریدم در قلبت جای دهی.

فردا از تو خواهم پرسید، لحظه شکفتن آن گل روی آن تپه، نزدیک غروب را چگونه دیدی؟

عطرش همه مشامت را پر کرد؟

آن زمانی که با تمام وجود زیباییش را می بلعیدی به که می اندیشیدی؟

آیا آن کس من بودم؟ من به اندیشیدن تو نیازی ندارم! اما اگر تو به من می اندیشیدی یعنی همه چیز داشتی.

بنده من آن صدای زیبا را هنگام سحر چگونه شنیدی آیا گوش نواز نبود آیا جان دلت را از احساس پر نکرد؟ آیا آن زمان هرگز نخواستی که بیدار شوی و از من بابت این همه زیبایی تشکر کنی؟

من به تشکر تو نیازی ندارم اما اگر تو از من تشکر می کردی دلت آرام می گرفت.

بنده من دانه های برف را چگونه دیدی؟ من تک تک آنها را با علاقه به تو و اندیشیدن به تو خلق کردم هر کدام شکلی داشت و در تمام آنها عکس خود را نهادم.

آیا عکس من را در آنها دیده ای؟

من به دیدن تو نیازی ندارم اما اگر تو مرا در آنها می دیدی دیدگانت روشن و پر نور می شد.

بنده من آواز آن چکاوک زیر آن درخت چنار آن زمان که زیر جوی بودی و تمام فکرت به خوردن آب از حوضچه اکنون مشغول بود تو را سحر نکرد؟

آیا صدای من را که با مهارت تمام در پس صدای آن چکاوک پنهان کرده بودم شنیدی؟

من به شنیدن تو نیازی ندارم اما اگر آن را می شنیدی نوازش گوشهایت و آرامش قلبت دیگر تو را از نیاز به هر موسیقی ای بی نیاز می کرد.

بنده من زمانیکه برایت از بهشت بهترین خوراکی ها را فرستادم زمانیکه بوی سیب تو را مست کرد یا آن بهار نارنج تو را از خود بی خود، آیا یادی از من کردی؟ آیا نام مرا به زبان آوردی؟

من به یاد تو نیازی ندارم اما اگر این کار را می کردی لذت هر آنچه که در تو بود را صد چندان می کردم.

بنده من دنیا را چگونه دیدی؟ آیا از هر آنچه که من ذره ذره به عشق تو ساخته بودم لذت بردی آیا در آن زمان که همه چیز برای لذت بردن تو فراهم بود احساست آمیخته با عشق به من نبود؟

من به عشق تو نیازی ندارم اما اگر به من عشق می ورزیدی تو را از همه عشق های دروغین این عالم خلاص می کردم.

بنده من نیازی ندارم که جواب سؤالهایم را بدهی!

من خود همه چیز را می دانم می دانم تو که بودی؟ چه کردی؟ چه شنیدی؟

چه دیدی؟

بهشتت را همان جا ساخته بودم در همان دنیایی که تو بی توجه به آن به غفلت گذراندی مگر نه اینکه شنیده بودی همه لذت ها در بهشت صد چندان خواهد شد اگر لحظه ای هم مرا یاد می کردی بهشت از آن تو بود چون لذت هایت صد ها برابر می شد!

و من آن زمان چه جوابی دارم به تو معبود سراسر معشوقم بگویم؟

آیا آن زمان خواهم گفت: محبوب من فرصتی ده تا باز گردم و همه چیز را از نو با دل ببینم، با دل بشنوم، با دل ببویم و با دل بنوشم؟

آیا آن زمان خواهم گفت مرا ببخش که چشم هایم را بسته بودم و زیبایی آن گل را ندیدم!!

آیا آن زمان خواهم گفت من، بنده تو همه چیز را از خودم دریغ کردم ؟!!

معبود من حال که هستم و حال که بیدارم کردی همه چیز را با یاد تو خواهم بلعید از همه چیز لذت خواهم برد برفی را که به عشق من فرستادی با تمام وجودخواهم پذیرفت و هرگز به خاطر سرد بودن هوا خود را از لذت دیدن عکست محروم نخواهم کرد.

معبود من همه چیز را دوباره به من باز گردان حال که هستم و فرصت جبران دارم بهشت را از آن خود خواهم کرد !!

یاریم کن

یاریم کن.

 

حرفهای عاشقانه باخدا

دریایم !!

امروز هوای دلم ابری بود

صدایش نمودم

خدایا می دانی چند وقت است زیر باران نرفته ام ...

می دانی چه مدت است که دل به قطرات پاکش نسپرده ام...

می شنوی؟!!

صدای رعد است ...

صدای قطرات باران است...

نمی دانم چرا هوای دلم قصد باریدن دارد ...

نمی دانم چگونه ضربان های ناآرام دلم را آرام کنم ...

خدایا نمی دانم چگونه است که آسودگی را نمی شناسم...

به یاد او می افتم که التماس می کرد تنهایش مگذارم ...

اما نمی دانم چگونه است که زندگی بر من از سر تسلیم در می گشاید ...

خدایا !!

تو را به بزرگیت سوگند

مرا محتاج غیر خود قرار مده ...

دریا !!!

تو برای من همه چیز هستی ....

نمی دانم چرا این روزها دلم هوای حرم کرده ...

دلم لک زده برای خلوت خودم در کنج حرم ...

دلم تنگ است برای ذره ای حرف زدن ...

ای کاش صدایم را پاسخ می گفتی...

این روزها بر من چه سخت می گذرد...

خدایا تسلیمم به اراده ی تو ...

صدایم را پاسخ گو...

صدایم را پاسخ گو...

گویند روزنه ای است بر قلب انسان که شیطان را نفوذ است بر آن

و زمانی که شیطان بر قلب آدمی نفوذ پیدا کند نا امیدی را صاحبش می کند...

خدایا !!

می خوانمت زیرا که گفتی خواندن نام تو بر هردردی درمان است ...

مرا اسیر شیطان نا امیدی مگردان .!!!!

دوستت دارم