( * * کومه مهر* * )

فریاد در سکوت - دل نوشته ها - نیایش

( * * کومه مهر* * )

فریاد در سکوت - دل نوشته ها - نیایش

آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا

محمدحسین شهریار

 

 

آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا
بی‌وفا حالا که من افتاده‌ام از پا چرا

نوشداروئی و بعد از مرگ سهراب آمدی
سنگدل این زودتر می‌خواستی حالا چرا

عمر ما را مهلت امروز و فردای تو نیست
من که یک امروز مهمان توام فردا چرا

نازنینا ما به ناز تو جوانی داده‌ایم
دیگر اکنون با جوانان نازکن با ما چرا

وه که با این عمرهای کوته بی‌اعتبار
اینهمه غافل شدن از چون منی شیدا چرا

شور فرهادم بپرسش سر به زیر افکنده بود
ای لب شیرین جواب تلخ سربالا چرا

ای شب هجران که یک دم در تو چشم من نخفت
اینقدر با بخت خواب آلود من لالا چرا

آسمان چون جمع مشتاقان پریشان می‌کند
در شگفتم من نمی‌پاشد زهم دنیا چرا

در خزان هجر گل ای بلبل طبع حزین
خامشی شرط وفاداری بود غوغا چرا

شهریارا بی‌حبیب خود نمی‌کردی سفر
این سفر راه قیامت میروی تنها چرا

ساقیا آمدن عید مبارک باد

 

همه می پرسند
چیست در زمزمه ی مبهم آب
چیست در همهمه ی دلکش برگ
چیست در بازی این ابر سپید
روی این آبی آرام بلند
که تو را می برد این گونه به ژرفای خیال
چیست در خلوت خاموش کبوترها
چیست در کوشش بی حاصل موج
چیست در خنده ی جام
که تو چندین ساعت
مات و مبهوت به آن می نگری
نه به ابر, نه به آب, نه به برگ
نه به این آبی آرام بلند
نه به این خلوت خاموش کبوتر ها
نه به این آتش سوزنده که لغزیده به جام
من به این جمله نمی اندیشم
من مناجات درختان را هنگام سحر
رقص عطر گل یخ را با باد
نفس پاک شقایق را در سینه ی کوه
صحبت چلچله ها را با صبح
نبض پاینده ی هستی را در گندم زار
گردش رنگ و طراوت را در گونه ی گل
همه را می شنوم, می بینم
من به این جمله نمی اندیشم
به تو می اندیشم
ای سرا پا همه خوبی
تک و تنها به تو می اندیشم
همه وقت, همه جا
من به هر حال که باشم به تو می اندیشم
تو بدان این را, تنها تو بدان
تو بیا, تو بمان با من, تنها تو بمان
جای مهتاب به تاریکی شب ها تو بتاب
من فدای تو, به جای همه ی گل ها تو بخند
اینک این من که به پای تو افتادم باز
ریسمانی کن از آن موی دراز
تو بگیر, تو ببند, تو بخواه
پاسخ چلچله ها را تو بگو
قصه ی ابر هوا را تو بخوان
تو بمان با من, تنها تو بمان
در رگ ساغر هستی تو بجوش
من همین یک نفس از جرعه ی جانم باقیست
آخرین جرعه ی این جام تهی را تو بنوش

 

حرفهای خدا

 
اشک های خدا
 
 
روزی عارفی از خداوند پرسید:چرا انسان میمیرد؟چرا او را آفریدی؟؟و اصلا چرا در زمین قرارش دادی؟؟چرا نزد خودت نماند؟؟؟ و خداوند گفت: من انسان را آفریدم و عاشق او شدم!!او را در زمین قرار دادم تا ببینم چه کسی معنای عشق را می داند؟و ببینم چه کسی در امتحان عشق به من پیروز است؟او درین خواب کوتاه غوطه ور است!و من تحمل دوری معشوقم را ندارم! و او باید به سوی عاشق خود بازگردد! و ناگهان اشک های خدا جاری شد! عارف پرسید خداوندا چه شده است؟ خدا با اشک پاسخ داد:من معشوقه ام را دوست دارم و هرچه که او بخواهد برایش مهیا میکنم!!آنهایی که بیشتر دوست دارم بیشتر امتحان میکنم......و مشکلات آن ها را به مو می رسانم ولی پاره نمی کنم!برای آنکه آنان همیشه بنده ی من باشند!! و اشک میریزم به خاطر کسانی که از من روی گردان می شوند!! و نام اشک های من باران است! هنگامی که اشک میریزم دلشکسته از یکی از بندگانم دور میشوم!چون او به شیطان پیوسته است! سالیان سال است که باران می بارد و سالیان سال است که خدا می گرید!! و هر بار که باران می بارد او دلش از یکی از بندگانش میشکند!و خدا عجب دل شکسته ای است!
 
 
 
 
مرد و آرایشگر
 
 
روزی مردی برای کوتاه کردن موهایش به آرایشگاهی رفت!در آرایشگاه بحثی بین او و آرایشگر پیش آمد آرایشگر می گفت:خدایی وجود ندارد!! اگر خدایی بود این همه فقر،بدبختی ظلم و اختلاف طبقاتی وجود نداشت!این همه انسان گرسنه روی زمین نبود!!هیچ کس بر دیگری ظلم نمی کرد و زمین را کثافت و بد بختی پر نکرده بود!! در تمام مدت بحث مرد به حرف های آرایشگر گوش میداد و حرفی نمی زد!! آرایشگر مدام از خدا می نالید و صریحا اعتقاد داشت خدایی وجود ندارد! پس از آنکه اصلاح موی مرد تمام شد او از آرایشگر خداحافظی کرد و بیرون آمد!!تمام طول راه را به حرف های آرایشگر فکر می کرد!! نا گهان سرش را بلند کرد!مردمی را دید که موهای نامرتبی دارند!عده ای از انها موهای کثیف و ژولیده ای داشتند و عده ای هم موهای مرتب و تمیزی دارند! ناگهان فکری به ذهنش رسید !با عجله به سمت آرایشگاه رفت!رو به آرایشگر کرد و با صراحت گفت: هی چ آرایشگری در دنیا وجود ندارد!آرایشگر گفت:چرا وجود دارد،من آرایشگرم! من وجود دارم! مرد گفت:نه!!تو وجود نداری!اگر آرایشگری وجود داشت موهای مردم این قدر ژولیده و نا مرتب نبود! آرایشگر با عصبانیت گفت :من وجود دارم اما مردم خودشان نزد من نمی آیند تا موها یشان مرتب شود! مرد گفت:: خدا هم وجود دارد مردم خودشان پیش خدا نمی روند تا مشکلاتشان حل شود! و آراییشگر سکوت کرد!
 
 
 
  
 
جای پای خدا
 
 
شنیدم یه نفر خواب دیده بوده که داره با خدا توی ساحل راه میره! گویی طی کردن مسیر استعاره ای از طی کردن مسیر زندگیش بوده!لحظه ای که می گذره پشت سرش رو نگاه می کنه !می بینه که فقط جای پای یه نفر روی ساحل مونده!رو می کنه به خدا و می گه :چرا در مواقع مشکلات منو تنها گذاشتی؟؟و خدا صبورانه پاسخ میده: اون لحظاتی که فقط یه جای پا روی ساحل بوده،من تحمل سختی کشیدن تو رو نداشتم پس تورو روی شونه هام حملت کردم! و آن فرد هم شرمنده میشه!
 
 
 
طناب
 
 
مردی عزم خودش را جزم کرد تا پس از چندین سال به فتح یکی از مرتفع ترین کوه ها دست پیدا کند! او علی رقم مخالفت های دوستان و اشنایان مبنی بر کشته شدن یا مجروح شدن خودش (به خاطر ابری بودن هوا)،برای رسیدن به هدف خود تلاش می کرد!!پس از دو هفته او بار سفر پر خطر خود را بست و راهی شد! وقتی به کوه رسید شروع به بالا رفتن از آن کرد!به اواسط کوه که رسید باد شدیدی شروع به وزیدن کرد!او باز هم تسلیم نشد و به راه خود ادامه داد!و تا انجا پیش رفت که تا فتح کوه چیزی باقی نمانده بود!ناگهان طوفان عجیبی شروع به وزیدن کرد!پای مرد لیز خورد و از بالای کوه به پایین سقوط کرد،هنوز طناب در دستانش بود و از کوه اویزان بود! در همان لحظه با شکایت به خدا گفت:مگر نمی گویی خدایی؟مگر نمی گویی هرچه بندگان بخواهند می دهی؟مگر نمی گویی قدرت داری؟؟پس مرا نجات بده از سقوط کردن! در همان هنگام نوری از بی نهایت به صورت او تابید و صدایی دل انگیز گفت:طناب را رها کن!مرد که از ترس حتی پایین را هم نگاه نمی کرد گفت:گفتم مرا نجات بده نه اینکه به کشتن بده! و صدا دوباره گفت:طناب را رها کن! مرد محکم تر از قبل طناب را چسبید و گفت تو دروغ گویی!صدا دوباره گفت:همانا ما می دانیم و تو نمی دانی! مرد فریاد کشید اگر طناب را رها کنم میمیرم! و به همان صورت طناب را در دستانش نگاه داشت! فردا صبح هلی کوپتر های امداد جسد مردی را که طناب در دست و از کوه آویزان،یخ زده بود در حالی که فقط 3 متر با زمین فاصله داشت یافتند